شعر ولایی
و سیعلم الّذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون ...

 786

 


خرم دلی که منبع انهار کوثر است
کوثر کجا ز دیده پر اشک بهتر است

نام حسین و کرببلا هر دو دلرباست
نام علی اکبر از آن دلرباتر است

رفتم به کربلا به سر قبر هر شهید
دیدم که تربت شهدا مشک و عنبر است

هر یک شهید مرقدشان چهار گوشه داشت
شش گوشه یک ضریح در آن هفت کشور است

پرسیدم از کسی سببش را به گریه گفت
پائین پای قبر حسین قبر اکبر است

پائین پای قبر علی اکبر جوان
هفتاد و یک شهید چو خورشید انور است

برسمت راست مرقد یک پیر جلوه کرد
در گوشه رواق که نزد یکی در است

پرسیدم از مخادم آن کاین مزار کیست؟
گفتا حبیب نور دوچشم مظاهر است

در جنب نهر علقمه دیدم یکي شهید
گفتم چرا جدا ز شهیدان دیگر است؟

گفتا خموش دار که عباس نامدار
منظور او ادب به جناب برادر است

رفتم به خیمه گاه و شنیدم بگوش دل
آنجا فغان زینب و کلثوم اطهر است

رفتم به سوی خیمه بیمار کربلا
دیدم که با دوصد غم و محنت برابر است

وارد شدم به حجله داماد کربلا
دیدم عروس قاسم دستش ز خون تر است

رفتم ز کربلا به سر تربت علی (ع)
دیدم که بارگاه علی عرش اکبر است

وارد شدم به صحن و سرایش بصد امید
دیدم که چلچراغ علی سرو کوثر است

برگشتم از رواق شدم وارد حرم
دیدم که چشم نوح نبی جای حیدر است

پر نور چشم نوح نبی از علی بود
این نکته هم ز کاتب از خاک کمتر است

شاها تویی که (ناصردین) باد چاکرت
منظور او به اذن جناب مطهر است

(ناصر) چو بر نجف برسید و بگریه گفت
هر صبح و شام چشم امیدش بدین در است

 


باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی
 
 
 
 
شاعر : ناصر الدین شاه
 

 

 


 



برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:ناصر الدین شاه , علی , امیرالمومنین , شعر ولایی , , ] [ 18:20 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

786

 

عشق بازی کار هر شیاد نیست            این شکار دام هر صیاد نیست

 

     عاشقی را قابلیت لازم است           طالب حق را حقیقت لازم است

 

عشق از معشوق اول سر زند            تا بعاشق جلوه ی دیگر دهد

 

                تا بحدی که برد هستی از او           سرزند صد شورش و مستی از او   

 

       شاهد این مدعی خواهی اگر               بر حسین و حالت او کن نظر

 

  روز عاشورا در آن میدان عشق            کرد رو را جانب سلطان عشق

 

     بار الها این سرم این پیکرم          این علمدار رشید این اکبرم

 

            این سکینه این رقیه این رباب         این عروس دست و پا اندر خضاب

 

     این من و این ساربان این شمر دون           این تن عریان میان خاک و خون

 

    این من و این ذکر یارب یاربم               این من و این ناله های زینبم

 

    پس خطاب آمد زحق کی شاه عشق           ای حسین ای یکه تاز راه عشق

 

     گر تو بر من عاشقی ای محترم              پرده برکش من بتو عاشق ترم

 

    غم مخور که من خریدار توام               مشتری بر جنس بازار توام

 

    هر چه بودت داده ای در راه ما             مرحبا صد مرحبا خود هم بیا

 

        خود بیا که میکشم من ناز تو           عرش و فرشم جلمه پا انداز تو

 

         لیک خود تنها نیا در بزم یار         خود بیا و اصغرت را هم بیار

 

         خوش بود در بزم یاران بلبلی         خاصه در منقار او برگ گلی

 

      خود تو بلبل گل علی اصغرت              زودتر بشتاب سوی داورت

 

 

شعر: ناصر الدّین شاه



برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 18:10 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]


رسم است هر که داغ جوان دیده دوستان

رأفت برند حالت آن داغ دیده را

یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا

وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

آن دیگری بر او بفشاند گلاب و قند

تا تقویت شود دل محنت کشیده را

یک چند دعوتش به گُل و بوستان کنند

تا برکَنندش از دل، خار خلیده را

جمعی دگر برای تسلای او دهند

شرح سیاه کاری چرخ خمیده را

القصّه هر کس به طریقی ز روی مهر

تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیت خاطر حسین؟

چون دید نعش اکبر در خون تپیده را؟

آیا که غم‌گساری و اندوه بری نمود؟

لیلای داغ دیده‌ی محنت کشیده را؟

بعد از پدر دل پسر آماج تیغ شد!

آتش زدند لانه‌ی مرغ پریده را....!!!!


 

 

شعر : از مرحوم ایرج میرزا می‌باشد

.



برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 18:5 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

786


دوشم ندا رسید ز درگاه‌کبریا

کای بنده‌کبر بهتر ازین عجز با ریا

خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار

دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا

گر دانیم بصیر چرا می‌کنی‌گنه

ور خوانیم خبیر چرا می‌کنی خطا

ماگر عطاکنیم چه خدمت‌کنی به خلق

خلق ارکرم‌کنند چه منت بری ز ما

ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب

خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا

اجرای من خوری وکنی خدمت امیر

روزی من بری وکشی منت‌کیا

گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان

گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا

گاهی چوکرم پیله‌کشی طیلسان به سر

گاهی ز روی حیله‌کنی پیرهن قبا

یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون

یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا

تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر

تاکی‌کنی به معذرت جبر اکتفا

گویی‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه

دانی‌که جرم داری و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور

آخر نکاح را نبود فرق از زنا

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص

مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

کس‌گفت رنگها همه در خامهٔ قدر

کس‌گفت ننگها همه در نامهٔ قضا

درگردش است لعبت و لعاب درکمین

در جنبش است خامه و نقاش در قفا

میغست در تصاعد و قلاب آفتاب

کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا

دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل

نفس از برای آنکه زکیشت‌کند جدا

آن از طریق شرع‌کند با تو دوستی

وین در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبههٔ باطل‌کند بیان

وین خند خند نکتهٔ ناحق‌کند ادا

آن طعنه‌گوکه یاوری دین ذوالمنن

وین خنده زن‌که پیروی شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل

ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا

این‌گویدت همی به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟

وین راندت همی به تعرص‌که رب‌کجا؟

این دزدکاروان و تو مسکین‌کاروان

آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلک توحید منصرف

وین آردت به مهلک تزویر رهنما

تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده

آکنده از سفاهت و آموده از عما

بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس

بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن

آرد ترا به‌کفر جلی‌نفس مبتلا

نفس تراکسالت اصلی شود معین

طبع ترا جهالت فطری شود غطا

گویی‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند

رانی‌گه زکوه‌که دین است ناروا

تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی

تا لمحه لمحه تقویت دل‌کند قوا

گویی به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب

رانی‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا

گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام

ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا

تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو

تا چندکفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا

بر بود من دلیل بس این چرخ‌گردگرد

بر ذات من‌گواه بس این دیر دیرپا

کوبنده‌یی بباید تا دف‌کند خروش

گوینده‌یی بباید تاکه‌کند صدا

سریست زیر پرده‌که می‌پوید آسمان

آبیست زیر پره‌که می‌گردد آسیا

بی‌نوبهارگل نشود بوستان فروز

بی‌کردگارکه نشود آسمان گرا

شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز

میر ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا

مدحت‌کنی نخست به نقاش آن سریر

تحسین‌کنی درست به معمار آن بنا

گویی به‌کلک صنعت نقاش‌آفرین

رانی به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه

آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا

بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم

بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا

آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف

آخر چگونه مهر بدین مایه و بها

بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط

بی‌خالقی فضای‌زمین را دهد ضیا

اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه

آیات عرش من چه‌کم از عرش پادشا

با این‌گنه امید تفضل بودگنه

با این خطا خیال ترحم بود خطا

الا به یمن طاعت برهان حق علی

الا به عون مدحت سلطان دین رضا

اصل‌کرم ولی نعم قاید امم

کهف وری امام هدی آیت تقا

سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود

قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا

نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف

مصباح فیض راح روان روح اتقیا

مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم

نور ازل چراغ ابد مشعل بقا

منهاج عدل تاج شریعت رواج دین

مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا

فیض نخست‌ صادراول ظهورحق

مرآت وحی رایت دین آیت هدا

معنی باء بسمله‌، مسند نشین‌کن

مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزین لا

گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال

ور رای او به رامش‌گردون دهد رضا

راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر

گوید قدر دمادم‌کامضاست ای قضا

پاینده دولتیست‌بدو جستن انتساب

فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا

بیمی‌که با حمایت او بهترین ملک

سلطان به یک تعرض اوکمترین‌گدا

عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین

نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما

گر پرسد از خدای‌که یارب‌کراست حق

الحق فیک منک الیک آیدش ندا

ارواح‌‌انبیا همه بر خاک او مقیم

اشباح اولیا همه در راه‌او فدا

با نسبت وجود شریف تو ممکنات

ای ممکنات را به وجود تو التجا

خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع

دریاو قطره‌، درو خزف برد و بوریا

اصل‌وطفیل‌، شخص وشبه‌، قصدوامتحان

بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا

فیاض وفیض‌، علت و معلول‌، نور و ظل

نقاش و نقش‌،‌کاتب و خط‌، بانی و بنا

معنی ولفظ‌، مصدر ومشتق مفاد و حرف

عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا

بالله من قلاک بصیرا فقد هلک

تالله من اتاک خبیراً فقد نجا

ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن

نفس تو بی‌نیاز ز تقدیس اصفیا

ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف

از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما

در پیشگاه امر تو بی‌گفت و بی‌شنود

درکارگاه نهی تو بی‌چون و بی‌چرا

اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین

ابعاد بی‌منازعه از یکدگر جدا

اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف

اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا

یکسر به‌کارگاه هدایت‌گشاده دست

یکسر به بارگاه امامت نهاده پا

در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو

بر مسند خلاقت‌کبری‌گزیده جا

نفس تو بوستانی معطور و دلنشین

ذات توگلستانی مطبوع و جان‌فزا

نورسته لاله‌ایست از آن بوستان ادب

نشکفته غنچه‌ایست از آن‌گلستان حیا

غمگین‌شودبه‌هرچه‌توغمگین‌شوی‌رسول

شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا

خورشیدگر نه‌کور شد از شرم رای تو

دارد چرا ز خط شعاعی به‌کف عصا

شرعی‌که بر ولای تو حایل شود دغل

وحیی‌که بی‌رضای تو نازل شود دغا

هر نیش‌کز خلیل تو نوشیست دلنشین

هر نوش‌کز عدوی تو نیشیست جانگزا

مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر

قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا

آنجاکه‌ قدرتست اثر نیست از جهت

آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا

با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی

با همت تو مهر فقیریست بینوا

خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم

رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها

از فر هستی تو بود عقل را فروغ

از نورگوهر تو بود نفس را بها

درکارگاه امر تویی میر پیش بین

در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا

بی‌رخصت تو لاله نمی‌روید از زمین

بی‌خواهش تو ژاله نمی‌بارد از هوا

گویا شود جماد اگرگوییش بگو

پویا شود نبات اگرگوییش بیا

مردود پیشگاه تو مردودکاینات

مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا

مستوثق ولای تو نندیشد از اجل

مستظهر و داد تو نگریزد از فنا

در مکتب‌کمال تو خردی بود خرد

از دفتر نوال تو جزوی بود بقا

جسم ترا به مسند ناسوت مستقر

روح ترا ز بالش لاهوت متکا

گنجی‌که بد سگال تو بخشدکم از خزف

رنجی‌که نیکخواه تو خواهد به از شفا

حب توگر عدوست به جان می‌خرم عدو

مهر توگر بلاست به دل می‌برم بلا

خاری‌که از خلیل تو می‌خوانمش رطب

دردی‌که از حبیب تو می‌دانمش دوا

دل با توگر دو روست ز دل می‌برم امید

جان با توگر عدوست ز جان می‌کنم ابا

خوفی‌که از دیار تو باشد به از امان

فقری‌که در جوار تو باشد به از غنا

بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم

باکم نه با ولای تو از شورش جزا

در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد

در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا

قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه

این دیو را اذی بود آن روح را غذا

زان بر فراز عرش سرافیل را سرور

زین بر فرود فرش عزازیل را عزا

لیکن ترا مجال بیان نیست در درود

لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا

دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان

بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا

زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند

زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا

این عرصه‌ایست صعب بدو بر منه قدم

وین لجه‌ایست ژرف بدو بر مکن شنا

گیرم‌که درکلام تو تأثیرکیمیاست

دانا به‌کان زر نکند عرض‌کیمیا

گیرم‌که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست

کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا

ختلان و خنگ چاچ وکمان‌، روم و پرنیان

توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا

کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل

عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا

گر رایت از مدیح شناسایی است و بس

خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا

ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست

خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا

شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است

بی‌سنت ستایش و بی‌منت دعا

آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست

ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا

یا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمی

یارب به رهنمای سبل شاه لافتی

یار‌ب به زهد سلمان آن پیر پارسی

یارب به صدق بوذر آن میر پارسا

یارب به اشک دیدهٔ‌گریان فاطمه

یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی

یارب به اشک چشم اسیران ماریه‌

یارب به خون خلق شهیدان‌کربلا

یارب به آفتاب امامت علی‌که هست

مفتاح آفرینش‌ و مصباح اهتدا

یارب به نور بینش‌ باقرکه پرتویست

از علم او ظهورکرامات اولیا

یارب به فر مذهب جعفرکه جلوه‌ایست

از صدق او شهود مقامات اوصیا

یارب به جاه موسی‌کاظم‌که بوقبیس

با علم او به پویه سبق برده از صبا

یارب به پادشاه خراسان‌کش آسمان

هر دم‌کند سجودکه روحی لک الفدا

یارب به جود عام محمدکه‌کرده‌اند

تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا

یا‌رب به مهر برج نقاوت نقی‌که یافت

هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا

یارب به نور دعوت حسن حسن‌که هست

هستی او حقیقت جام جهان‌نما

یارب به نور حجت قائم‌که تا قیام

قائم به اوست قائمهٔ عرش‌کبریا

فضلی‌که از شداید برزخ شوم خلاصت

رحمی‌که از مهالک دوزخ شوم رها

برهانم از و‌ساوس این نفس دون‌پرست

دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا

چندم به‌کارگاه طلب نفس‌ در تعب

چندم به بارگاه فنا روح در عنا

مگذار بیژنم را در قعر تیره چه

مپسند‌‌ بهمنم را درکام اژدها

ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب

یا من یجیب دعوه داع اذا دعا

فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی

بالله ان ربک یهدی لمن یشا

 

 

شاعر :مرحوم  قاآنی

علو درجات شاعر صلوات ...



برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:قاآنی , مناجات , حکمت , موعظه , شعر بسیار زیبا, ] [ 17:49 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

 

زينب چو ديد پيكرى اندر ميان خون‏
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون‏

بيحد جراحتى، نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكرى، نتوان ديدنش كه چون

خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هماى
پيكان ازو دميده چو مژگان كه از جفون

گفت: اين به خون تپيده نباشد حسين من‏
اين نيست آن كه در بر من بود تاكنون‏

يكدم فزون نرفته كه رفت از كنار من‏
اين زخمها به پيكر او چون رسيد؟ چون؟

گر اين حسين؛ قامت او از چه بر زمين؟
ور این حسین؛ رایت او از چه سرنگون؟

گر اين حسينِ من؛ سر او از چه بر سنان؟‏
ور اين حسينِ من؛ تن او از چه غرق خون؟

يا خواب بوده‏ ام من و گم گشته است راه
يا خواب بوده آن كه مرا بوده رهنمون

می گفت و مى‏گريست كه جانسوز ناله‏ اى‏
آمـد ز حنجــر شه لــب تشنــگان بــرون‏

كاى عندليــب گلشـــن جــــان؛ آمدى، بيا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدى، بيا

***

آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب‏
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب‏

چون خاك، جسم پاك برادر به بر كشيد
بر سينه‏ اش نهاد رخ خود، چو آفتاب‏

گفت: اى گلو بريده! سر انورت كجاست؟
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟

اى مير كاروان گه آرام نيست، خيز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب‏

من يك تنِ ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بی حميّت و دهری پر انقلاب‏

از آفتاب‏ پوشمشان؛ يا زچشم خلق؟‏
اندوه دل نشانمشان؛ يا كه التهاب؟

زين‏العباد را ز دو آتش كباب بين
سوز تب از درون و برون تاب آفتاب‏

گر دل به فرقت تو نهم، كو شكيب و صبر؟
ور بی تو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟

دستم ز چاره كوتــه و راه دراز پيش‏
نه عمر من تمام شود، نه جهان خراب‏

لختى چو با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و سرِ شكوه باز كرد

***

كاى گوهرى كه چون تو نپرورده نُه صدف‏
پروردگانت زار و تو آســوده در نجف؟

دارى خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد
افتاد شاهباز تو از شـرفه ی شرف‏

تو ساقى بهشتى و كوثر به دست توست‏
وين كودكان زار تو از تشنگى تلف

اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اى دستگير خلق! نگاهى به اين طرف‏

اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام‏
دورش كمان گشاده چو مژگان كشيده صف‏

چندين هزار تن، قدرانداز و از قضا
با آن همه خطا همه را تير بر هدف‏

هر جا روان ز سرو قدى جويى از گلو
هر سو جدا ز تا جورى دستی از كتف‏

تا كى جوار نوح لب نوحه برگشا
يعقوب سان بنال كه شد يوسفت ز كف‏

چو نوح برگروه و چو يعقوب بر همه‏
نفرينِ «لاتذر» كن و افغانِ وا اسف‏

چندین چو شكوه‏هاى دلش بر زبان گذشت‏
زان تن ز بیم طعنه ی شمر و سنان گذشت

 

شاعر : وصال شیرازی
شادی روح شاعر صلوات ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 



برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 17:44 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

 

سرگشته بانوان وسط آتش خیام 
چون در میان آب ، نقوش ستاره ها

اطفال خردسال ، ز اطراف خیمه ها 
هر سو دوان ، چو از دل آتش ، شراره ها

غیر از جگر كه دسترس اشقیا نبود 
چیزی نماند در بر ایشان ز پاره ها

انگشت رفت در سر انگشتری به باد 
شد گوش ها دریده پی گوشواره ها

سبط شهی كه نام همایون او برند 
هر صبح و ظهر و شام فراز مناره ها

در خاك و خون فتاده و تازند بر تنش 
با نعل ها كه ناله برآرد ز خاره ها

شاعر: ایرج میرزا



برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 17:36 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

 786

 

 

مجتبی شیری میان بند بود 

بین او با دردها پیوند بود

مجتبی را درد بی دردان شکست 

طعنه های تلخ نامردان شکست 

از حسن غمهای پنهان را بپرس

لخته های خون و دامان را بپرس

داغ او بیرونتر از اندیشه هاست 

شاهد این مدعایم کوچه هاست 

کوچه های سیلی و بغض و زمین ...

کوچه های تلخ غربت آفرین

کوچه هایی را که مادر را گرفت

از کلام وحی کوثر را گرفت ...

کوچه های آتش و نمرود و در

رشک ابراهیم و پهلوی سپر

کوچه های غربت اهل یقین

ریسمان بر گردن حبل المتین

از حسن شرح غریبی را بپرس

قصّه پهلو و سیلی را بپرس

آه آتش ! خرمنم را سوختی

شعله اندر استخوان افروختی

آه آتش خانه ات ویران شود

شاید آن گستاخی ات جبران شود

مردن از این زندگی بهتر مرا !

می کشد داغ حسن آخر مرا 

از بقیع خاکی اش آزرده ام 

از غم زهر هلاهل مرده ام 

هیچ میدانی که او لب تشنه بود ؟

هیچ میدانی که مولا روزه بود ؟

قاتلش را روز و شب در خانه دید

سفره افطار او را جعده چید 

هیچ میدانی سه بار او زهر خورد ؟

سمّ مهلک از دو دست دهر خورد 

هیچ میدانی حسن را نیش کشت ؟

مجتبی را دور نه ... از خویش کشت 

تیر بر تابوت او افکنده شد 

پیکرش از زخمها آکنده شد

آه . آه از آه شبهای حسن !

آه از خشکی لبهای حسن

آه از این غربت احساس کش !

آه از این تنهایی عبّاس کش !

یا ربّ از چشم قلم خون میرود 

خط به خط مضمون به مضمون میرود

از دو چشم هاشمی خون میچکد 

زآسمان دریای هامون میچکد

رحم کن جان حسن بر بنده ات 

رحم کن بر بنده شرمنده ات ...

 

 

شاعر : سید عبدالرضا هاشمی 

 

 

 

 


ادامه مطلب


برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, ] [ 2:7 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

 786

 

 

يا حسن از داغ غمت دلشکسته و قد خمیده ام 

از غم غربتت عذاب آتش دوزخ چشیده ام 

نمیدونم کی میشه روی بقیع تو گنبد ببینم 

 قبر مخفی مادرت رو با اشک شوق در بر بگیرم 

به خدا داغ غربتت روز و شب  . مرا آتشم زده 

به خدا از جدائیت جون من دگر بر لب اومده 

یا حسن کاش تو کوچه ها من فدایی محضرت بودم

وقتی آتیش به در زدن کاشکی من جای مادرت بودم

ملکوت بقیع تو گر چه برتر از عرش اعظمه

بال و پرهای خاکی کفتراش دل آتیش میزنه

به خدا زلف سر کج تو خدا نمای قلب منه 

به خدا قلب من اسیر نگاه زیبای حسنه

تو که با چشمان سیاهت دلا رو دیونه میکنی

کی ما رو سمت کربلای داداش جونت رونه میکنی

آقا از وقتی شنیدم تابوت شما تیر بارون شده ...

دل تنگ من از غمت بدتر از یه  دریای خون شده 

تو میخواستی با یک نگاهت عاشقا رو در به در کنی 

چی میشد پس یه کم به ماها نگاهتو خیره تر کنی ؟

صنما بت پرست عشقت شدم ملامت کشیده ام

چه کنم گر همه شنیدند و من جمالت رو دیده ام ؟

به خدا آتشم بزن اما از خود آقا جدام نکن 

سگ پست و کثیفیم امّا آقایی کن رهام نکن 

 

 

شاعر : سید عبدالرضا هاشم 

 

 

بر جعده و معاویه و یزید و اشعث لعنت ...

بر بنی امیه لعنت ...

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, ] [ 1:1 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]

 786

 

 

گیرم مقام فاطمه خیر النساء نبود 

یا اینکه پاره تن خیر الوری نبود

گیرم که صورتی که به او دست خصم خورد

تمثال روی همچو گل مصطفی نبود

گیریم اینکه پشت در خانه جان سپرد

چشم و چراغ و سرور آل عبا نبود

گیریم آنکه راه بر او بست اجنبی ...

ناموس پرده پرور شیر خدا نبود

گیرم گلی که شعله به دورش طواف کرد

شان نزول مائده و هل اتی نبود

گیرم که ناز پرور دامان بوالبشر 

کوثر نبود . شافع روز جزا نبود

گیرم که نازدانه درگاه عز و جاه

دردانه سرادق عرش خدا نبود 

گیرم که ذات عصمت عاری ز علتش 

در ذات ذوالجلال ربوبی فنا نبود

سیلی زدن به صورت یک بانوی نحیف ...

در کوچه پیش دیده طفلش روا نبود ...

 

 

شعر : سید عبدالرضا هاشمی 

 

 

صل الله علی الحقیقه القدسیه فی تعین الانسیه الصدیقه الشهیده فاطمه الزکیه ( سلام الله علیها )

 

لعن الله قاتلی فاطمه الزهرا  ( سلام الله علیها )



برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:فاطمه , زهرا , اشعار , شعر , اشعار مذهبی , اهل بیت , ولایی , , ] [ 20:46 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]
درباره وبلاگ

از مژه قلم دارم و از اشک مرکّب تا عکس تو را نقش زنم بر صحف شب گریم به مه و سال و شب و روز مرتّب دست منو دامان تو یا حضرت زینب ( س )
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شعر ولایی و آدرس jabraileshgh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امکانات وب

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 1087
بازدید کل : 39445
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1

..